یک بار در ابدیت، ماجراجوی کنجکاوی به نام اولین در قلمرویی زندگی میکرد که بافت واقعیت خود با امکانات بیپایان میدرخشید. وجود او یک ملیله پیچیده بود که با نخهای کنجکاوی خاموشناپذیر و تشنگی سیریناپذیر برای دانشی که از مرزهای خود زمان فراتر میرفت، بافته شده بود. اولین تجسم زیبایی مرموز بود، موهای آبنوسیاش مانند رودخانهای از تاریکی از پشتش سرازیر میشد و چشمان عمیق و مرموزش بازتاب کهکشانهای دور را در خود داشت که با جذابیت افقهای کشف نشده میدرخشید.
در تصرف او یک یادگار از دوران باستان قرار داشت، مصنوعی که در سالنهای مقدس دانش فراموش شده دربارهاش زمزمه میشد—یک طلسم سفر در زمان که توسط یک حکیم عارف به او عطا شده بود. این طلسم پیچیده که با الگوهای پیچیده تزئین شده و با سنگهای قیمتی آراسته شده بود، با انرژی پرجنب و جوشی میتپید که با جوهر واقعی کیهان طنینانداز میشد. با این طلسم مرموز به عنوان راهنمایش، اولین در آستانه یک اودیسه فوقالعاده ایستاده بود، مصمم به ورود به اعماق گذشته دور، جایی که رازهای مرموز و مناظر شگفتانگیز دورانهای گذشته پنهان بودند.
اولین خود را با طلسم زیر درخشش نقرهای یک شب مهتابی آراست، زمانی که ملیله آسمانی با درخشش اثیری میدرخشید. سطح آن به نظر میرسید که موج میزد و با انرژیهای سحرآمیز میرقصید گویی از خواب طولانی بیدار میشود. او با زمزمهای آرام، طلسم مقدسی را که به او عطا شده بود، بیان کرد و همانطور که کلمات او در شب ذوب میشد، گردابی در مقابلش ظاهر شد. این درگاه چرخان تعالی به نظر میرسید رنگهای کبالت و نقره منتشر میکند و او را با جذابیت مسحورکنندهاش به درون میکشید. با نفسی سرشار از انتظار، اولین وارد گرداب شد و خود را به جریانهای مرموزی که شکل او را در آغوش گرفتند، سپرد.
همانطور که او از پرتگاه بیزمان بیرون آمد، اولین خود را در میان تمدنی باستانی یافت که مانند ملیلهای خیرهکننده که توسط خدایان بافته شده بود، در مقابلش گسترده بود. بوی باستانی هوا را پر کرده بود، در حالی که پژواک بازارهای شلوغ و خیابانهای پرسروصدا داستانهای فرهنگهای پرجنب و جوش گذشته را روایت میکرد. اهرام عظیم، باشکوه و متین، آسمان را با حضور سلطنتی خود سوراخ کرده بودند و در آغوش گرم خورشید در حال غروب که منظره را در رنگ طلایی درخشانی فرو برده بود، غسل میکردند.
هر قدمی که اولین برمیداشت، گواهی بر احترامش به گذشته بود، همانطور که او در خیابانهای شلوغی که مملو از حیات و انرژی بودند، سرگردان میشد. هوا با ملودی زبانهای عجیب و سمفونی معطر ادویههای بیشمار طنینانداز میشد. بازرگانان، پوشیده در لباسهایی که با رنگهای زنده بافته شده بود، رهگذران را با کالاهایشان فرا میخواندند—جواهرات درخشان، پارچههای عجیب و مصنوعات مرموزی که داستانهای افسانههای فراموش شده را زمزمه میکردند. اولین مناظر و صداها را نوشید، حواسش با سمفونی عصری که مدتها گم شده بود، شعلهور شد.
هدایت شده با احساسی مقاوم از هدف، اولین عمیقتر به این قلمرو شگفتیهای باستانی رفت. مسیرش او را به گردهمایی مخفی حکیمان، نگهبانان دانش در این قلمرو از دانش فراموش شده، رهنمون شد. در اتاقهای کمنور که تنها با مشعلهای سوسو زن که سایههای رقصان بر دیوارها میانداختند، روشن شده بود، اولین خود را غوطهور در پیشگوییهای زمزمهشده و داستانهای وسوسهانگیزی یافت که لرزه به ستون فقرات او میفرستاد. حکیمان از فاجعهای قریبالوقوع سخن میگفتند، بلایی که مانند شبحی شوم بر این سرزمین سایه افکنده بود و تهدید میکرد که جوهر وجود آن را نابود کند.
با قلبی سرشار از عزمی تزلزلناپذیر، اولین جستجویی بیامان برای جلوگیری از این نابودی قریبالوقوع آغاز کرد. او به متون باستانی عمیق شد، صفحاتشان شکننده و فرسوده با گذشت دورانها، با دقت نمادهای مرموزی که بر سطح آنها میرقصیدند را رمزگشایی کرد.
معماها، مانند پازلهای پیچیده، در هر پیچ با او روبرو میشدند و مرزهای هوش او را به چالش میکشیدند. در طول سفر خطرناکش، او با متحدانی روبرو شد که مانند ستارگان در تاریکترین شبها، مسیر او را با خرد و دوستیشان روشن کردند. با این حال، او همچنین با دشمنانی روبرو شد که انگیزههایشان در سایه پوشیده شده بود و رازهایشان مانند گنجینههای نگهبانی شده، پنهان بودند.
همانطور که ملیله این معمای باستانی به تدریج در مقابلش گشوده میشد، اولین آغوش مقاوم زمان را احساس کرد که اطرافش محکم میشود. قلبش در ریتم ضربان سرزمین میتپید، همانطور که قطعات پازل سر جای خود قرار میگرفتند. او با جریان بیامان زمان مسابقه داد، هر نفسش با عزمی که مانند جهنمی شعلهور میسوخت، آمیخته بود. سرنوشت این تمدن باستانی که با سرنوشت خودش در هم تنیده بود، در ترازو آویزان بود.
در اوج موسیقایی این حماسه بیزمان، شجاعت اولین به ارتفاعات بیسابقهای بالا رفت و نبوغش مانند گلی نادر زیر خورشید درخشان شکوفا شد. پرده رازداری برداشته شد و مصنوعی فراموش شده با قدرت تصورناپذیر را آشکار کرد—کلید باستانی نجات. در عملی از فداکاری که در تاریخچه ابدیت طنینانداز شد، اولین پتانسیل خفته این یادگار را باز کرد و نیرویی را هدایت کرد که تخریب قریبالوقوع را با قدرت سرسخت خود متوقف کرد. همانطور که بقایای نهایی تاریکی عقب نشینی میکردند، سرزمین در آغوش باشکوه سپیدهدمی درخشان غسل کرد، رنگهای زنده امید و تجدید، بوم هستی را نقاشی کردند.
با انجام مأموریتش، اولین با قلمرو باستانی که او را با رازها و اسرارش در آغوش گرفته بود، خداحافظی کرد. دوباره، او در آستانه گرداب ایستاد، مههای اثیری آن او را برای بازگشت فرا میخواند. همانطور که او دوباره به زمان خودش بازگشت، او پژواک هزار زندگی را در خود حمل کرد—مخزنی از تجربیات، دانش و درک عمیق از رقص پیچیده بین گذشته، حال و آینده. داستان سفر فوقالعاده اولین برای همیشه در تاریخچه تاریخ حک خواهد شد، افسانهای پایدار که در طول نسلها زمزمه میشود و جرقههای کنجکاوی را در قلب کسانی که جرأت رویا بینی دارند، روشن میکند.
زیرا در اعماق زمان، رقصی ابدی از کشف وجود دارد، ملیلهای که توسط بافت خود هستی بافته شده است، در انتظار کشف شدن توسط کسانی که جسارت سفر از طریق راهروهای بیپایان آن را دارند. و تا زمانی که رویاپردازانی با جسارت در آغوش کشیدن ناشناختهها وجود داشته باشند، معماهایی که در چینهای زمان نهفتهاند برای همیشه آشکار خواهند شد، مانند گلبرگهایی که برای آشکار کردن جوهر واقعی کیهان باز میشوند.
