الیسیا یک کاوشگر ماجراجو و جسور بود که قلمرو مرموز زفیریا را خانه خود می‌نامید. گرسنگی سیری‌ناپذیرش برای کشف و تشنگی‌اش برای رویارویی‌های تازه بی‌حد و حصر بود، و او همیشه به دنبال سرزمین‌های کشف‌نشده برای ارضای ولگردی‌اش بود. یک روز سرنوشت‌ساز، همانطور که الیسیا راه خود را از میان جنگلی جادویی می‌گذراند، خود را محاصره‌شده با مه گیج‌کننده‌ای یافت که او را به سرزمینی بیگانه و ناآشنا برد.

همانطور که الیسیا به تدریج چشمانش را باز کرد، خود را کاملاً غوطه‌ور در منظره‌ای سورئال و ماورای طبیعی یافت که او را در حالت شگفتی کامل قرار داد. مکان چیزی جز لوماریا نبود، قلمروی از زیبایی و جادویی بی‌نظیر، جایی که سازه‌های کریستالی عظیم بالای سرش بلند می‌شدند، آبشارهای آبشاری از ارتفاعات بلند فرو می‌ریختند، و سبزینگی انبوه تا جایی که چشم کار می‌کرد شکوفا می‌شد. منظره خیره‌کننده پیرامونش آنقدر واضح و جذاب بود که احساس می‌کرد در خواب است. با این حال، علیرغم احساس طاغی از شگفتی که احساس می‌کرد، نتوانست احساس عمیق اشتیاق و دلتنگی که او را گرفته بود دور کند. او آرزو می‌کرد به دنیای آشنایی که پشت سر گذاشته بود بازگردد، جایی که واقعاً به آنجا تعلق داشت.

با عزمی سرسختانه برای یافتن راه بازگشت به خانه، الیسیا سفری شجاعانه را در مناظر وسیع و گسترده لوماریا آغاز کرد. علیرغم نگرانی اولیه‌اش، با بی‌شمار موجودات عجیب استقبال شد، فلس‌هایشان در نور گرم خورشید می‌درخشید و موجوداتی اثیری که با ظرافت در هوا می‌لغزیدند. هر قدمی که برداشت، کشفیات جدید و شگفت‌انگیزی را آشکار کرد، از گیاهان آوازخوان که با آهنگ‌های ملودیک‌شان برایش سرود می‌خواندند تا مناظر خیره‌کننده کوه‌ها و دره‌هایی که پیش رویش کشیده شده بودند. هر آشکارسازی جدید او را از هیجان و شگفتی پر کرد، اما همچنین به عنوان یادآوری تأثیرگذاری از خانه‌ای که آرزو داشت به آن بازگردد عمل کرد، جایی که چهره‌های آشنا و احساس تعلق منتظرش بودند.

پس از سفری طولانی و خسته‌کننده، الیسیا به دهکده کوچکی در دره حاصلخیزی برخورد کرد. مردم محلی دوستانه او را با آغوش باز استقبال کردند و جامعه‌شان را به او نشان دادند، با افتخار زیاد در به اشتراک گذاشتن آداب و رسوم منحصر به فرد و شیوه زندگی‌شان. الیسیا تحت تأثیر گرمی و نیکخواهی صمیمانه آنها قرار گرفت که باعث شد فوراً احساس راحتی و اتصال با آنها کند. سخاوت و مهمان‌نوازی آنها تأثیری پاک‌نشدنی بر او گذاشت، و او سپاسگزار فرصتی بود که مهربانی‌شان را از نزدیک تجربه کند.

همانطور که زمان بیشتری در روستا گذراند، الیسیا تحت تأثیر شور بی‌حد و حصر لوماریان‌ها برای موسیقی، هنر و داستان‌سرایی قرار گرفت. خلاقیت و تخیل آنها محدودیتی نمی‌شناخت، و او خود را کاملاً راحت در همراهی آنها یافت. روستا به سرعت پناهگاهی آرام برای او شد، جایی که می‌توانست به طور موقت آرزوی بازگشت به دنیای خودش را فراموش کند و به سادگی در گرمی و مهمان‌نوازی لوماریان‌ها غرق شود.

همانطور که خورشید درخشان به آرامی از افق فرود می‌آمد و درخشش کهربایی گرمی را بر روستای کوچک می‌انداخت، الیسیا به گردهمایی شلوغی در قلب میدان برخورد کرد. هوا از هیجان الکتریکی بود، و روستاییان مشتاقانه درگیر آماده‌سازی برای جشنواره بزرگ آینده بودند. آهنگ‌های ملودیک موسیقی سنتی در هوا می‌پیچید و الیسیا را دعوت می‌کرد نزدیک‌تر بیاید و به شادی بپیوندد. صدای خنده قلبی و گفتگوی شاد گوش‌هایش را پر کرد، روحیه‌اش را بالا برد و قلبش را از شادی پر کرد. الیسیا توسط جو پرجنب‌وجوش و شادمانه مجذوب شد، و تصمیم گرفت بماند و خود را در جشن وحدت و خوشبختی که پیش رویش آشکار می‌شد غرق کند.

در طول جشنواره‌ها، الیسیا این افتخار را داشت که با نوازنده‌ای مستعد به نام کای آشنا شود. ترکیبات موسیقی او توانست قلبش را به گونه‌ای که هرگز تجربه نکرده بود اسیر کند. همانطور که در گفتگوها شرکت می‌کردند، آرزوها و داستان‌های زندگی خود را به اشتراک گذاشتند که او را به این درک رساند که لوماریا هدیه‌ای را که هرگز نمی‌توانست پیش‌بینی کند به او داده است - دلیلی برای ماندن. در حضور کای، الیسیا احساس تعلقی را احساس کرد که غایب بود، و خود را در حال کشف هدف جدیدی یافت که باعث شد میل بازگشت به خانه‌اش را زیر سؤال ببرد.

با گذشت زمان، آرزوی الیسیا برای بازگشت به زندگی قبلی‌اش به تدریج محو شد، و با تحسینی نوظهور برای جذابیت جادویی و شگفتی‌های لوماریا جایگزین شد. او کاملاً محیط اطرافش را در آغوش گرفت، خود را در فرهنگ جوشان غوطه‌ور کرد و با پشتکار مهارت‌های هنری‌اش را در کنار کای اصلاح کرد. با همکاری یکدیگر، آنها قطعات موسیقی را ساختند و تولید کردند که از مرزهای متعارف دنیای آشنا فراتر رفت و همه کسانی که خوش‌شانس بودند آنها را بشنوند را بالا برد و الهام بخشید.

الیسیا که همیشه خاطره وطنش را نزدیک قلبش نگه داشته بود، شگفت‌زده شد وقتی احساس واقعی تعلق را در شهر پرجنب‌وجوش لوماریا یافت. او به سرعت فهمید که همه سفرها قابل پیش‌بینی نیستند، و غیرمنتظره‌ترین مسیرها می‌توانند به رضایت‌بخش‌ترین مقصدها منجر شوند. همانطور که فداکاری‌اش به قلمرو جادویی رشد کرد، احساس هدف تجدیدشده و پیوند ناگسستنی با مردم و تاریخش را احساس کرد. سرانجام، الیسیا به این درک رسید که خانه، به جای اینکه یک مکان ثابت باشد، ارتباط معناداری با چیزهایی است که روح ما را الهام می‌بخشد و نیرو می‌دهد، و در لوماریا، او سرانجام دقیقاً همین را یافته بود.